کنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب های گذشته به طرز فجیعی می بارید. هوا به شدت سرد و استخون سوز بود و چادرامون دیگه تحمل باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یگان خدمتیمون به یه منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کار ما رو خیلی سخت تر می کرد. اون شب طبق روال همیشگی از طرف رکن دوم گردان، به سمت گروهبان نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سرک بکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی (بارانی) که از طرف یگان مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ جای کار نمی لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم هامو بر می داشتم پام توی رودخونه لیز خورد و پخش زمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یه لباس خیس و یه اعصاب داغون و یه انگشت به ظاهر در رفته بود! اما فکر می کنی این تقدیرم بود؟ من اینطور فکر نمی کنم.

ترم دوم دانشگاه بودم و داشتم پایان ترم رو توی هوا گرم و مطبوع بهاری پشت سر می ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه ی کافی خواستنی و سر سبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین بار یه روند جدید و موفقی رو برای خوندن درسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می موندم و درس می خوندم و بعد از امتحان به اندازه ی کافی می خوابیدم. مدل درسی خوبی بود اما سر یه امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذف پزشکی درس همان! چیزایی که ازم موند، یه لباس عرقی و یه اعصاب داغون و چشمانی پر از اشک بود! اما فکر می کنی این تقدیرم بود؟ من اینطور فکر نمی کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه چیز روال طبیعی خودشو طی می کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطر تقدیرم نبوده بلکه از سهل انگاری بوده که من انجام داده بودم؛ زندگی ذات طبیعی خودشو طی می کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یه عقرب در حال غرق شدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذات هر بشری زندگی طبیعی خودشو پیش می بره. اگر من بد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بدر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایط تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می تونیم. نقل قول: » شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟ روباه از بالای عینکش یه نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه چی به خودت بستگی داره.»

اتفاقی


اولین بار بود به عنوان مشتری می دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مرد خوبی به نظر میومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اونقدری که به اندازه ی یه پیرمرد هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دلبرمون؛ توی این مدت هم برای رفع خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه ی چوبی که خودمون بیشتر وقتا برای نشستن ازش استفاده می کردیم. آدم دنیا دیده ای به نظر میومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سر در میارم، وقتی که دید بیشتر از خواسته هاش از من بر میاد یه رضایت خاطر خاصی روی صورتش نقش بست. برگشت گفت: این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای اینکه برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که میرن خواستگاری، اول می بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ وقت نمی پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یه نقل قولی از یه شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می گه: «عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!»؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می شه، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: «اعتماد الکی»، حرفش بدجوری خشکم کرد، واقعا راست می گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتماد الکی بود؛ بهم گفت حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده! زیاد پیش ما نموند، بارش رو که گرفت با یه لبخند دلنشین روی لباش ما رو ترک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مرور می کنم و به خودم می گم: بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره میشن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حد یک تلنگر بود؛ یک تلنگر ساده، نه بیشتر!

زوال

قلم چرخید و چرخید و چرخید، دنیا دست من نبود اما دور سرم چرخید، به خودم که اومدم من موندم و یه من بی ارزش، و یه کاغذ خط خطی جلوی روم که دست من نبود، اما مال تو هم نبود. یادم میاد روزایی که من برای خودم شهری بودم و قانونی داشتم، تمدنی بودم و فرمانروایی داشتم، جنتلمنی بودم و برو بیایی داشتم، اما آخرش چی؟ س مثل سکوت؛ مثل صدای شکستن قلبی که زیر پا له شد و هیچ کس نبود بگه بدرود؛ مثل صدای زمین خوردن کودکی که شکست و هیچ کس نبود بگه کی بود؛ مثل سقوط سرو بلندی که یک زمان آرزوی خیلی بود اما هیچ کس نبود بگه چگونه بود؛ مثل سنگینی نگاهی که لرزید و لغزید و شکست، غروری که یک زمان شکایت خیلی بود، اما آخرش چی؟ یادم میاد روزی رو که خط خطی کردم اسمتو روی کاغذ زمان، دلم می خواست این تو باشی که همیشه می مونه برام؛ بهم گفتی تو مال منی، زندگی بدون تو یعنی کشک؛ بهت گفتم تو مال من نیستی، مال رو می ذارن گوشه ی اتاق، سال به سال خاکشو می گیرن؛ تو هستی منی، تو زندگی منی، تو وجود همیشگی منی؛ اما آخرش چی؟

نقاب می ذارم روی صورتم که نبینی چی شدم، نبینی توی این جوونی چطوری پیر شدم؛ زندگیم سوخت و تمدنم سقوط کرد و زندگی ازم ساخت یک آنارشیسم محض و بدون قانون؛ سال هاست که دلم هزاران بار فتح شده، اون شهری که آرزو بود کی گفته مثل قبل شده؛ گذشته گذشت و این دل بی وجود شد، اون منی که من کردمش ناخواسته نیست و نابود شد.

بشارت

ساعت نزدیکای سه نصف شب بود و رسما به مرز بیهوشی رسیده بودم؛ با اینکه خواب داشت کورم می کرد ولی نمی دونم چرا از رو نمی رفتم کامپیوترو خاموش کنم و برم بخوابم. هلک و هلک پاشدم و رفتم سمت حموم و شیر آب گرم رو باز کردم؛ توی این مدتم که آب گرم بیاد پیراهنم رو در آوردم و با یک شلوارک رفتم سمت آشپزخونه که یه سری به یخچال زده باشم. همه جا تاریک بود و لامپ اوپن تا حدودی محوطه رو پر نور کرده بود. طبق معمول یخچال رو باز کردم و یه نگاه سرتاسری از بالا تا پایین بهش انداختم و یکم خواسته هام رو سبک سنگین کردم اما متاسفانه چیز دلچسبی پیدا نکردم که نظرمو به خودش جلب کنه، پس با ناامیدی تمام بستمش و برگشتم که برم به کارام برسم. سرمو که برگردوندم یکدفعه چشمم خورد به یک چیز نارنجی رنگ! با تعجب سرمو دوباره برگردوندم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم؛ تقریبا چهار اینچی اندازه اش می شد و جای شکرش باقی بود که هنوزم زنده است ولی نمی دونم چرا هیچ تکونی نمی خورد؛ احساس کردم داره آخرین تلاشش رو می کنه تا بتونه زنده بمونه. سریع بدون هیچ وقفه ای دمش رو گرفتم و انداختمش توی تنگ آب؛ احساس خوبی داشتم که هنوزم می تونه زندگی کنه؛ خواستم بزارم و برم که یکدفعه دیدم برگشت و زل زد توی چشام؛ هیچ تکونی نمی خورد، فقط داشت بهم نگاه می کرد؛ شنیده بودم حافظه ماهی سه ثانیه است، پس منتظر بودم این سه ثانیه تموم شه و دوباره بره پی کاره خودش، اما نه تنها اون سه ثانیه، بلکه سه ثانیه های بعدشم گذشت ولی اون برنگشت؛ چشام زوم شد روی دهانش که به طرز عجیبی باز و بسته می شد، اینگار که داشت باهام حرف می زد! یک لحظه توی اون تاریکی وحشت منو گرفت؛ اون وقت شب احساس اینکه یه ماهی داره باهات حرف می زنه خیلی به نظرم چیز عجیبی میومد؛ احساسی که داشتم این بود که اون نمی دونست چرا، ولی می دونست که باید ازم تشکر کنه، اینگار که هنوزم توی ضمیر ناخودآگاهش زنده بودم.

 

پازل معکوس

یادش بخیر، چه دورانی بود؛ تابستون که می شد نصف بدن ما سوخته بود، البته نه همه جاش، لااقل اونجاهایی که تی شرت نمی پوشوند؛ یه نگاه غریبی بهم کرد و زد زیر خنده! بهش گفتم نخند مسخره! می دونی چقدر تهدیدمون کردن؟ می دونی روزی چند مرتبه میومدن در خونمون واسه اعتراض؟ اینقدر که توی اون سال ها به شخصیت ما تعارض شد به شخصیت باراک اوباما نشد؛ حتی توی همون سال های تاریک هم ما جزوی از کارآفرینان برتر بودیم، به این صورت که توپ می فرستادیم خونه ی مردم، پاره بر می گردوندیم؛ نمی دونم حالا تو اسم اینو چی می زاری اما من اسمشو می زارم شکست عشقی؛ با هزار امید و آرزو می رفتیم توپ می خریدیم و دو لایه اش می کردیم و در نهایت… ولی خوشم میومد پشتکار داشتیم، از رو نمی رفتیم، توپی که پاره می شد و برمی گشت، می شد لایه برای توپ سالم بعدی! محکم تر و سنگین تر و قوی تر از قبل، جهت پایین آوردن شیشه ی مردم! با یک حالت دلسوزانه ای گفت: آخییی، حتما مریض بودن خو؛ مریض؟ نمیدونم! البته چه بسا اون دوران شعور ما از اسب یه مقدار بالاتر بود! مرض چه می فهمیدیم چیه، یا کنکور و اینا، یا اصلا خواب بعدازظهر؛ از مدرسه که تعطیل می شدیم عینهو یاقیا می ریختیم توی کوچه، چنان بلبشویی راه مینداختیم که نگو و نپرس؛ جالب اینجا بود که یارو هم می خواست تهدیدمون کنه می گفت هر کی بره در خونه خودش بازی کنه؛ یکی نبود بهش بگه آخه باشعور، فوتبال یه بازی گروهیه! چطوری هر کی بره در خونه خودش بازی کنه! خدایی احترام سن و سالشو نگه می داشتم چیزی نمی گفتما! به خدا که!

دلم برای بچه های این دوران خیلی می سوزه؛ لااقل ما یه چیزایی داریم از گذشتمون تعریف کنیم، اما اینا چی؟ اینایی که شب تا صبح سرشون توی گوشی و کامپیوتر و لپ تاپ و تبلته چی؟ یه روزی می رسه که دنیا پر میشه از سکوت؛ سکوت دردناکی که هیچ کس هیچ چیزی واسه تعریف کردن نداره! هیچی!

 

خماری

دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار می کرد صدای همهمه و تشویق دیگران به گوش می رسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ می تونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواسته ی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش می شد بی نهایت احساس غرور بهم دست می داد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد می زدم این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش می بالم. یادم نمی ره اون شب هایی که شب تا صبح بیدار می موندم و به حرفاش گوش می دادم، شب هایی که بهش قوت قلب می دادم و بهش می فهموندم که تو می تونی و سعی می کردم همیشه پشتش باشم ، شب هایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم می زدم و بیدار می موندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.

حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر می کنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودن و اگر دلگرمی آنها نبود هیچ وقت نمی توانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر می کنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر اون نبود… به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو  سینه داره می زنه بیرون، حس غریبی داشتم و بی صبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم… و اگر اون نبود نمی توانستم چنین راه سخت و پر پیچ خمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و اون کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یکدفعه درد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس می کردم اکسیژن به اندازه ی کافی بهم نمی رسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمی دونستم کجا می خوام برم اما وقتی داشتم اونجا رو ترک می کردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده می شد.

وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونه ای بسازی بهتره هر چه سریعتر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهی وقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم میشه تمام محبت هایی که کسی بهتون می کنه رو جبران کنید، فقط یک تشکر ساده، نه بیشتر 

 

اشتباهی

تقریبا هفت و سال نیمش میشد و تازه رفته بود مدرسه و خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود. یه روز طبق معمول اومد تو اتاق واسه شیطونی، صداش کردم و بعد چند لحظه اومد پیشم، بهش گفتم بشین کارت دارم؛ برخلاف روزهای شیطون دیگه احساس کردم اون روز خیلی منطقی به نظر میاد و هر چی می گم گوش می کنه! ازش پرسیدم: چرا درس می خونی؟ چرا می ری مدرسه و هدفت از درس خوندن چیه؟ یه چند ثانیه رفت تو فکر و من من کنان جوابمو داد: درس می خونیم تا بریم مدرسه!  پریدم تو حرفش و بهش گفتم نه، ما درس می خونیم تا بزرگ شیم، درس می خونیم تا بتونیم کتاب بخونیم، درس می خونیم تا فرد مفیدی توی جامعه بشیم و بتونیم به پیشرفت کشورمون کمک کنیم. جالب بود برام، چون خیلی با دقت داشت به حرفام گوش می کرد و احساس می کردم تموم حرفامو می فهمه؛ شاید بچه به نظر میومد ولی درک می کرد چی می گفتم و به نشانه ی تایید مثل آدم بزرگا سرش رو تکون می داد؛ دوباره سوالم رو تکرار کردم و ازش پرسیدم چرا؟ اینبار حرفمو تکرار کرد و گفت:  درس می خونیم تا بزرگ شیم. 

درک نمی کنم آدم بزرگایی که بچه ها رو دست کم می گیرن، لااقل واسه نسل های بعد ما این حقیقت روشن شد که بچه ها خیلی فراتر از چیزی که تصور می کردیم پیشرفت داشتن و دارن! پدر بزرگ من شاید اصلا نمی دونست تبلت یا لپ تاپ چیه، اما بچه ی فلان کس که یک سال و نیمشم نمی شد همچین با تبلت و لپ تاپ ور می رفت و بازی می کرد که آدم هاج واج می موند که اینها چه جور موجوداتی هستن! تنها حرفی هم که در مورد اینجور بچه ها می زنن اینه که نسل های جدید باهوش تر شدن! اما نظر من رو بخوای هیچ چیزی تغییر نکرده، فقط امروزه به بچه ها بیشتر بها میدن و کاملا می دونن هوششون تا چه اندازه ای کارایی داره! خواهشی که از شما دارم اینه که به بچه هاتون یاد بدید که چطور هدفی رو توی زندگیشون ترسیم کنن و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنن؛ بهشون یاد بدین دربند نمره های بیست و بیست و یک نباشن و یاد بگیرن چطور با قهرمان درونشون دنیا رو تغییر بدن؛ بهشون یاد بدین دنیا خیلی جای کثیفیه و هیچ چیزی نمی تونه این کثافت رو پاک کنه، تنها با داشتن ذات خوبه که میشه حتی توی دل کثافت بهشتی ساخت که حتی خدا هم آسمونشو ول کنه و بیاد بین ما زمینی ها. میدونی، دنیا خیلی می تونه جای قشنگتری بشه اگر واسه چند ثانیه هم که شده روی بچه هاتون وقت بزارید. فقط چند ثانیه، نه بیشتر؛ متشکرم 

نقاب

کشیدمش یه گوشه، بهش گفتم: چرا در موردم بهش گفتی؟ یه لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: ناراحت شدی؟ ببخشید. یکمی عصبی شدم، گفتم منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچوقت در مورد خودت هم به دیگران نگو؛ هر یه اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می دی، یه قدم به دره ی زندگی نزدیک تر می شی؛ آدما مثل گرگ می مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، میدرنت!

ترسید، برگشت گفت: پس از این به بعد همه چی رو دروغ می گم؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچوقت به هیچ کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می خوای توی دل اطرافیانت هیچ وقت تکراری نشی، بزار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدم قدیمی جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل میشی به یه انسان خسته کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نزار کشفت کنن، نزار بفهمن توی فکرت چی می گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: «شما؟»، در جوابش فقط یه چیز بگم: «من هم یک بنده ام، بنده ی تکراری خدا».

 

بازی کیش و مات

ساعت 33:33 دقیقه به وقت جایی که توش نفس می کشم؛ شاید زمان بیشتر از بیست و چهار ساعت نباشه ولی این زندگی منه و من تعیین می کنم روز من باید چند ساعت باشه. می شه زمان رو به عقب برگردوند وقتی با حس لامست و انگشتان دستت عقربه ها رو لمس می کنی، ثانیه ها رو می شماری و هدفت رو توی ذهنت تکرار می کنی اما غافل از اینکه زمان همیشه با آدم رو راسته؛ اون همیشه به جلو حرکت می کنه، چه تو بخوای چه نخوای؛ دردناک تر از اون اینه که حتی وقتی داری به این خزئبلات فکر می کنی باز هم این تویی که داری زمان رو از دست می دی.

شاید مسخره بیاد، ولی جالبه بدونی وقتی داری بهش فکر می کنی، زمان برات جوری می گذره که اینگار هیچوقت نمی گذره؛ کافیه یک لحظه ازش غافل شی اینگار که جای باتری، تربو جا گذاشته باشن، چنان روزت شب می شه که فرصت هیچ کاری رو بهت نمی ده. می دونم خیلی به خودت مطمئن بودی؛ به خودت، به علمت، به تمام چیزهایی که فکر می کردی درسته و نظریه پردازا اثباتش کرده بودن، اما چطور می شه به بیست و چهار ساعت بودن زمان مطمئن بود وقتی اینقدر تناقض توی کار وجود داره؟ حتی اگر من یه توهمی محض باشم این رو عمیقا مطمئنم، توی دنیایی که برنده ای چون خدا حرف اول رو می زنه، تو همیشه بازنده ای؛ بازنده ی ذلیل زمان!

 

سقوط یک شوالیه

مثل سقوط یک حشره به ته اعماق لیوان نبات داغم؛ باید پسش بزنم؟ نه، چشمام رو می بندم و بی دغدغه سر می کشم؛ آخه کی اهمیت میده؟درست مثل خودم، وقتی توی اوج تنهایی همه ترکم کردن، نه همه، اون هایی که الویت های زندگیم بودن، اون هایی که نفسم به نفسشون بند بود، اون هایی که تا نیاز داشتن میومدن پیشم و بی دغدغه مشکلشون رفع می شد؛ اما وقتی نوبت به من رسید چی شد؟ نشستن یک گوشه و سقوطم رو تماشا کردن، درست مثل همون حشره! آخه کی اهمیت میده؟

گاهی وقتا سقوط به معنای سقوط نیست؛ گاهی وقتا شکست به معنای شکست نیست؛ گاهی وقتا نیازه جاتو تغییر بدی و از یک زاویه ی دیگه به موضوع نگاه کنی، درست مثال همون سهرابی که چشماشو شست تا بهتر بتونه به موضوع نگاه کنه؛ درست مثال همون عقابی که سقوط کرد تا بهتر بتونه اوج بگیره.

آره رفیق! بشین و ببین و بخند به سقوط زندگیه ما، دنیا همیشه به کام شما نمی مونه. یه روزی دوباره برمی گردی پیش خودم با همون دست نیاز، فکر می کنی کمکت می کنم؟ نه، چشمام رو می بندم و بی دغدغه نادیدت می گیرم، درست مثل خودت؛ درد داره، نه؟ می دونم، آخه کی اهمیت میده؟